پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۵

شهرساعتهای تکراری

میدانی اینجا شهرِ ساعتهایِ تکراریست میدانی اینجا خون به رگهای سخن جاریست میدانی اینجا شهرِ عیّاران ، همه مستند میدانی اینجا زخمِ دل را با ادب بستند اینجا زِ سوزِ سینه سوزِ سردِ کوهستان جاریست در هر درّه ای آتش ،ببین انسان اینجا تمامِ عمرِ تو در لحظه ای طرد است اینجا اگر لازم شود هرزن خودش مرداست آنی که می آید زِ راهِ دور او بخت است بازی نکن با آبرو ، تاوانِ آن سخت است با چند به به گول خوردی فکرِ بد کردی خود را برادر خوانده خواندی ،راه سد کردی آنجا که باید فکر میکردی نکردی تو چون فکرِ بد کردی ، زرنگ ، مردود میگردی سوراخ و مارو داستانِ راست گردیدن چشمی اگرباشد به راحت میتوان دیدن دستی اگر نوری دهد ، دستی بگیرد نور ثابت شد این حرف و سخن پرسش نکن شب کور در محضرِ عقل و شرف باشد تجسّس بد هرکس گرفتارِ تجسّس شد یقین نامرد. احمدیزدانی http://www.deemeh.blogfa.com firouzkooh.blogsky.com kootevall.blog.ir

kootevallgold.blogspot.com: کوتوال

kootevallgold.blogspot.com: کوتوال دیده بر فصــــلِ زمستـان داشت خورشیدِ خزان بود امّیــدش زمستـــان و یخ و ســـرمــــایِ آن سینـــه هــــا مملــــوّ از عشــــق و امید و اتّحاد هم خزان رفت ،هم زمستان رفت هم سرمایِ آن احمدیزدانی(کوتوال)

کوتوال

من کوتوال قلعۀ تاریخ و جاریم ، از کوتوالِ قلعۀ نسیان فراریم من کــــوتـوالِ قلعــــۀ تاریخ وجــــاریم از کـــوتــوال قلعـــــۀ نسیــــان فـراریم کــــاخی به کــارگــــاهِ خیــــالم نداشتـم چون چشمه ســـارم و با رود راهیــــم دستــــانِ پــاک و سفیـــــدم چـــو آینــه از هر تبـاهی و زشتی مــــن عـــــاریم مــــن با قلـــــم به جنـگِ جهالت شتافتم از بنـــدگیســـت که اینگـــــونه عالیـــم بس جاده ها  وَ بندرو معدن زِ من بماند در جــای جــــایِ وطــــن یادگــــاریــم فـــردا که رستخیـــز عــدالت به پا شَوَد گردن فـرازو منتقـــم از ظلـــم شاکیـــم

سالارم salaram

سینه سوزِ سینۀ زارم ، سلام خالقم ،عشقم وَ سالارم ،سلام برهمه خوبان وَ استادان ، ادب میکنم تقدیم من ، با احترام می رسد صاحب ،تمام است انتظار بیقرارِم ، بیقرارِِ بیقرار چشمها بر رَه وَ در من روزها شب حکایت ها جدا ،با ماجرا منتظر شاید بیاید یارِ من گفتگو گردد زِ ذهنِ زارِ من شکرگویانم کنون شادو خوشم تا رسد گوهرشناسِ سرخوشم من که خود خود نیستم ،دیوانه ام در رهِ طوفان بُوَد کاشانه ام گاه در شرقِ زمین ماوا کنم خالقِ خود را به دل آوا کنم گهگُداری در جنوبِ باوَرَم هرچه می یابم ،همان می آورم قصّه ها دارم زِ غرب و باختر پرزِ اندوهم در این پیرانه سَر یا علی گویان روان و راهیم گمشده در جستجویِ ساقیم همرَهی میجویم و همداستان تا دهم شرحِ فراقم در جهان این جهان با اینهمه شورو شَرش هست کوچک ،بندیم من در بَرَش دستگیری کن مرا ،پندی بده تلخ کامم ، جانِ من قندی بده هرچه هست ازاوست ،من یک ذرّه ام گمشده در خود چنان یک قطره ام عشقِ من از طلعتِ رویِ رفیق افتخارِ من گدائی از شفیق داد انگشتر به من سلطانِ من هدیه ی هردو جهان قرآنِ من ورنه در این روزگارِ بی شکیب نیست بهرِ منتظر غیر از فریب روح و تن دادم به قرآنِ

محتاج سکوت

از چهچه ات کلافه ام ، دلگیرم از دستِ صدایِ زشتِ تو من سیرم یک چندنخوان ،سکوت کن،ساکت باش محتاجِ سکوت و فرصتِ تدبیرم احمدیزدانی