نیلوفر
نیلوفران قشنگ حیاط ذهن پیچید بر ستون حیات جهان من چون شعله ای که بیفتد به جان باغ آتش کشید هستی من با زبان من هرجا که پانهاده و آرام بوده ام آمد و تیره نمود آسمان من کردم یقین که چو اهریمن من است مأمور بی ثباتی روح و روان من من در جهاد دائمیم با هوای او مثل خوره شده در خانمان من محکوم هستم و او مثل قاضی است تیر نگاه وی و آهوان من من در جهاد اکبرو او دشمن من است این است قصّه ی من ؛ داستان من.