پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۲۱

باغ

تصویر
 فصل خزان، چهرهٔ زیبای باغ  غارتی از آن شده گل های باغ  خوشگلیِ رنگِ درختان شده قاتل زیبائی دنیای باغ  گَردَنه ها پُر شده از ابر و مه  پرچمی افراشته بالای باغ رخت ولباس همهٔ شاخه ها  زرد شد و عامل غوغای باغ  زاغ زده چهچهه و ساکت است  بلبل زیبا شده رسوای باغ  میوۀ پاییزی و انگور و سیب  حسرت و همچون غم دل های باغ  مزرعه وحاصل کِشتِ همه  رفته ز دست از ننه سرمای باغ  سوز هوا سردی تاعمق جان  مانده به دل حسرت گرمای باغ  دادخدا دیدۀ بینا به ما  چشمِ دلی بهرِ تماشای باغ.

زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست

تصویر
  زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست هر جدال و حسّ و حالش قیل و قالی بیش نیست لذّت عصر معاصر در قضاوت کردن است اوج این لذّت عذاب است و وبالی بیش نیست خواب سنگین رفتگان در جستجوی روز خوش نقش رؤیا در توهّم را ملالی بیش نیست چشم ها میسوزد از گرد و غبار از سفلگان سفلگان و سعیشان را انفعالی بیش نیست هر تکاپوی حیاتی آرزوی لذّت است راحتی بی سختی دوران خیالی بیش نیست در قضاوت بی تامّل هر محالی ممکن است پای چوبین ره سپردن را محالی بیش نیست دست آزادی به بال آرزوئی بسته است روزن کُنج قفس را چاره بالی بیش نیست راحتی در سختی و سختی برای راحتی است آدمی با عمر طولانی نهالی بیش نیست ضجّه در آتش زدن همسنگ اسپند و خوشی فرصت هر ضجّه در آتش مجالی بیش نیست زشت و زیبا از اساس خلقت این عالم است هرچه از آن گفته آید شرح حالی بیش نیست گر شود طولانی عمری همچنان خضر نبی در زمان رفتنش قدّ هلالی بیش نیست هر جوانی خاطراتی خوش برای پیری است پیری عمر بشر را جز کمالی بیش نیست تا به آرامش رسی سرپنجه ای با اضطرار نُه فلک با اضطرار آن سوالی بیش نیست .

فلک

تصویر
 

داغ برادر

تصویر
محمّدجان پدر چشمش به در ماند هوای دیدنت او را به سر ماند به پرویز عزیزم کن سلامی حمیدم را بگو یاد و هنر ماند ببر پیغام من بر خواهرانم بگو با مادرم چشمان تر ماند به یارانم بگو از خاطراتم بگو اشکم چو شبنم بی ثمر ماند غم عالم برای من نوشته خدائی که به لطفش تاج سر ماند شدم در زیر دست و پای غم له برای راحتی پای سفر ماند تو رفتی خوش بحال تو ، برایم، به سینه آتشی از خشک و تر ماند.

مرگ برادر

تصویر
  منو چشمان غمگین ، خیره بر در بیاید از سفر جانِ برادر نیامد او ، نگاهی هم نینداخت امیدم نا امید و دیدگان تَر  غم مرگ برادر دارم اکنون جهانی غم برابر دارم اکنون نه طاقت مانده است و نه برادر به سینه قلب پرپر دارم اکنون  شب درماندگی امشب ، شب و من در آتش شعله ور امشب ، تب و من خداوندا سحر را کن نمایان ، شود روشن دلم ، نیمه شب و من  بده صبری که با آن غم بسوزم دهان ناامیدی را بدوزم بده طاقت ، خدایا استقامت که ظلمت را به نورش برفروزم  غم مرگ برادر سخت و سوزان عذابش میکند دیوانه انسان نمیدانم چرا من مانده آخر ؟ نهم فرمان یزدان را به چشمان فلک درهم فروریزی ، بمیری عزا بهر عزیزانت بگیری الهی روز خوش هرگز نبینی گرفتی جان و جایش داده زاری جهان کودکی بود و عزیزان کنار هم و دلخوش چون بهاران جوانی بود و تابستان گرمش به پلکی شد بهارانم زمستان برادرها سفر کرده پس از هم برای من مهیّا کرده ماتم نمیخواهم در این دنیا بمانم خدایا امر تو بر دیدگانم  برادر مُرد و داغش در دل من غم اکنون حاکم  آب و گِل من به هر سو می‌روم او بوده آنجا جلوتر از منست در منزل من جلو بود او حوادث در قفایش زمانه با تبر زد ساق پایش