پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب محمد یزدانی

مرگ برادر

تصویر
  منو چشمان غمگین ، خیره بر در بیاید از سفر جانِ برادر نیامد او ، نگاهی هم نینداخت امیدم نا امید و دیدگان تَر  غم مرگ برادر دارم اکنون جهانی غم برابر دارم اکنون نه طاقت مانده است و نه برادر به سینه قلب پرپر دارم اکنون  شب درماندگی امشب ، شب و من در آتش شعله ور امشب ، تب و من خداوندا سحر را کن نمایان ، شود روشن دلم ، نیمه شب و من  بده صبری که با آن غم بسوزم دهان ناامیدی را بدوزم بده طاقت ، خدایا استقامت که ظلمت را به نورش برفروزم  غم مرگ برادر سخت و سوزان عذابش میکند دیوانه انسان نمیدانم چرا من مانده آخر ؟ نهم فرمان یزدان را به چشمان فلک درهم فروریزی ، بمیری عزا بهر عزیزانت بگیری الهی روز خوش هرگز نبینی گرفتی جان و جایش داده زاری جهان کودکی بود و عزیزان کنار هم و دلخوش چون بهاران جوانی بود و تابستان گرمش به پلکی شد بهارانم زمستان برادرها سفر کرده پس از هم برای من مهیّا کرده ماتم نمیخواهم در این دنیا بمانم خدایا امر تو بر دیدگانم  برادر مُرد و داغش در دل من غم اکنون حاکم  آب و گِل من به هر سو می‌روم او بوده آنجا جلوتر از منست در منزل من جلو بود او حوادث در قفایش زمانه با تبر زد ساق پایش