رفیق بد
خاطـــرِ شــــــرحِ پریشانِ پریشانی را مینویسم که زنم زخم به نادانی هـــا روزگاری که سرآغاز جوانی هـــــا بود همرهی بود که افتاده به دامش من زود چهره زیبا و جوان ،باطنی از زشتیهــا بود در دیدۀ من عقل من و مستی ها غرق بودم به غرورو نفس باد صبـــــا نشنیدم ز پدر آنهمه فـــــریاد رســــا هرچه او کرد نصیحت که رفیق تو خطاست من نفهمیدم و گفتم که رفیقم آقاست سالها صفحۀ شطرنجِ رفاقــــت بر پا مات بودم و ندانسته که مــــاتم آنجا تا که در صبحگهی وقت طلــوع روزی زده بیرون که روم در پیِ کسبِ روزی ناخودآگاه در آن تیرۀ شب دستم رفت به سرِجیبش و برق از نگهِ مستم رفت دیده در جیب رفیقم همـــه از اموالم پولِ نقدم وَ مدارک که هنـــوز بدحالم چون صدا کردم و بیدار شدو وض