رفیق بد
خاطـــرِ شــــــرحِ پریشانِ پریشانی را مینویسم که زنم زخم به نادانی هـــا روزگاری که سرآغاز جوانی هـــــا بود همرهی بود که افتاده به دامش من زود چهره زیبا و جوان ،باطنی از زشتیهــا بود در دیدۀ من عقل من و مستی ها غرق بودم به غرورو نفس باد صبـــــا ...