رفیق بد
خاطـــرِ
شــــــرحِ پریشانِ پریشانی را
مینویسم که زنم زخم به نادانی هـــا
روزگاری که سرآغاز جوانی هـــــا بود
همرهی بود که افتاده به دامش من زود
چهره زیبا و جوان ،باطنی از زشتیهــا
بود در دیدۀ من عقل من و مستی ها
غرق بودم به غرورو نفس باد صبـــــا
نشنیدم ز پدر آنهمه فـــــریاد رســــا
هرچه او کرد نصیحت که رفیق تو خطاست
من نفهمیدم و گفتم که رفیقم آقاست
سالها صفحۀ شطرنجِ رفاقــــت بر پا
مات بودم و ندانسته که مــــاتم آنجا
تا که در صبحگهی وقت طلــوع روزی
زده بیرون که روم در پیِ کسبِ روزی
ناخودآگاه در آن تیرۀ شب دستم رفت
به سرِجیبش و برق از نگهِ مستم رفت
دیده در جیب رفیقم همـــه از اموالم
پولِ نقدم وَ مدارک که هنـــوز بدحالم
چون صدا کردم و بیدار شدو وضعم دید
آهِ حسرت به کـــویر شـــــرفِ او نالید
تیره شد بین من و او و رها شد یاری
گفته شد قصّۀ نامردی و زشتی ، آری
همۀ حرف جهــان یکطرف و حرف پدر
نشنیدم و شـــدم مثل درختی بی بر
پدرم بار سفــر بسته و در محشر بود
نشنیــدم سخنش هرچه زدم پرپر بود
نازنینــــان پدران آخــــر مــــردانگینـــد
آخـــرین بیــــت بلنـــد غــزل سادگیند
احمدیزدانی(کوتوال(
مینویسم که زنم زخم به نادانی هـــا
روزگاری که سرآغاز جوانی هـــــا بود
همرهی بود که افتاده به دامش من زود
چهره زیبا و جوان ،باطنی از زشتیهــا
بود در دیدۀ من عقل من و مستی ها
غرق بودم به غرورو نفس باد صبـــــا
نشنیدم ز پدر آنهمه فـــــریاد رســــا
هرچه او کرد نصیحت که رفیق تو خطاست
من نفهمیدم و گفتم که رفیقم آقاست
سالها صفحۀ شطرنجِ رفاقــــت بر پا
مات بودم و ندانسته که مــــاتم آنجا
تا که در صبحگهی وقت طلــوع روزی
زده بیرون که روم در پیِ کسبِ روزی
ناخودآگاه در آن تیرۀ شب دستم رفت
به سرِجیبش و برق از نگهِ مستم رفت
دیده در جیب رفیقم همـــه از اموالم
پولِ نقدم وَ مدارک که هنـــوز بدحالم
چون صدا کردم و بیدار شدو وضعم دید
آهِ حسرت به کـــویر شـــــرفِ او نالید
تیره شد بین من و او و رها شد یاری
گفته شد قصّۀ نامردی و زشتی ، آری
همۀ حرف جهــان یکطرف و حرف پدر
نشنیدم و شـــدم مثل درختی بی بر
پدرم بار سفــر بسته و در محشر بود
نشنیــدم سخنش هرچه زدم پرپر بود
نازنینــــان پدران آخــــر مــــردانگینـــد
آخـــرین بیــــت بلنـــد غــزل سادگیند
احمدیزدانی(کوتوال(
نظرات
ارسال یک نظر