نیلوفر


نیلوفران قشنگ حیاط ذهن
پیچید بر ستون حیات جهان من
چون شعله ای که بیفتد به جان باغ
آتش کشید هستی من با زبان من
هرجا که پانهاده و آرام بوده ام
آمد و تیره نمود آسمان من
کردم یقین که چو اهریمن من است
مأمور بی ثباتی روح و روان من
من در جهاد دائمیم با هوای او
مثل خوره شده در خانمان من
محکوم هستم و او مثل قاضی است
تیر نگاه وی و آهوان من
من در جهاد اکبرو او دشمن من است
این است قصّه ی من ؛ داستان من.

نظرات

  1. با خیال دوست یاد بادو باران میکنم
    آتش دل سرد با یاد رفیقان میکنم
    پنجه ی بهنام و سازو روی زیبای نگار
    زخم دل را با میِ جانانه درمان میکنم
    می نهم پا جای پای تک تکِ یاران خود
    یاد شبهای ورسک و ماهرویان میکنم
    دلربائی کرده اندو رفته اندو مانده ام
    یادشان را من نشا در مزرعِ جان میکنم
    مینویسم من غزلها را به عشق روی دوست
    سینه را نم رودو دل را چون کتالان میکنم
    روزگار است و جدائی ذاتِ این لامذهب است
    من به این بی دین به جرم کفر عصیان میکنم.
    احمد یزدانی

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

جوانی

طنز گرانی

kootevallgold.blogspot.com: قدر