روزگاران



بنام خدا
خانه ای بود و در آن شادی بَسی
بود صاحبخانه در شهرش کسی
رفت و آمد بود  هرروزه در آن
میشد حل ،بسیار مشکل ها ،از آن
مردِ خانه مردِ پاک و راست بود
تکیه اش بر (خالقِ یکتاست)  بود
همسرش دستی گشاده رویِ باز
مادری غمخوار ، با سختی بساز
دورِ او بودند زن هایِ زیاد
هر کسی از مشکلی میکرد یاد
راهِ بخشش را ، خدایش می گشود
حلّ مشکل   از خلایق مینمود
داشت ایشان چار فرزندِ پسر
بود تاجِ دختری او را به سر
سه معلّم سه برادر بوده اند
بر پدر همراه و یاور بوده اند
کار بود و مستغلّاتِ زیاد
ثروتی دائم بسویِ ازدیاد
باد تغییر آمد و بر باد داد
هر کسی در راهِ دیگر پا نهاد
سه برادر چپ شدند از راستی
یافت محصولاتِ خرمن کاستی
ابتدا بودند مثلِ دیگران
مشترک در ایده و همراهِ آن
بعدِ تثبیتِ نظام و انقلاب
راهِ دیگر را نموده انتخاب
کارشان در راهشان بالا گرفت
جسمشان آخر به زندان جا گرفت
سالها در خانه غوغا شد زِ حرف
جنگ ها شد، فتنه برپا شدزِ حرف
مردِ خانه مرکزِ اندوه بود
آب شد ،هرچند مثلِ کوه بود
دشمنان و ریزه خواران و نَدیم
کرده یاد  از توسری هایِ قدیم
بیشه شد خالی زِ شیر و بی بصیر
گشت حیران از عجایب شیرِ پیر
رنجِ بیماری به جسمش رخنه کرد
درد را همخانه با آن خانه کرد
در پگاهی خسته و رنجیده او
داد جان بر خالقِ نادیده او
یک پسر با همسری تنها،غریب
با پناهِ بر خدا ،صبرو شکیب
پاسِ الطافِ خدا می داشت او
بذرِ کارو راستی می کاشت او
کرد خالق دخترانِ پاکِ او
غُصّه خوارِ سینۀ غمناکِ او
مادری دانا به گوهر کم نظیر
کرد همّت بر ادب،بود او خبیر
رنج ها برد و تحمّل کرد تا
میوه داد آن باغ از لطفِ خدا
دانش و تقوا به هم آمیخته
ساخت انسان هایِ خود انگیخته
رشد کردندو صفا آورده اند
حقّ زحمت را بجا آورده اند
سالها بگذشت از آن روزها
مرده اند از آن برادر ها دو تا
خواهرِ تنها و آن یکدانه هم
گشت با دارِ فنا هم خانه هم
مانده یادو یادگارانی کنون
میکند بازی سپهر واژگون
بیشماران دوستانم رفته اند
در میان گورهاشان خفته اند
علّت ذکرِ غم واندوهِ من
گفتنِ اخبار ها ،بشکوه من
این که آمد یک خبر در شهرِ ما
گشت آن کوچکترین فرزندها
آزمونی بس خطیرو سخت را
صاحبِ رتبه وباقی ماجرا
تا که نامِ جَدّ خود زنده کند
قبرِ او از نور آکنده کند
نیکی و خوبی نمی گردد فنا
میشود حقّش زِ سویِ حق ادا
رهسپارانیم سویِ جایگاه
می شود آنجا به این دنیا نگاه
هر چه کِشتی حاصلش مالِ تو آن
ناگزیر از کِشتۀ خویشی ،بدان
بوده ام من بنده ای بی ادّعا
کرده ای بندِ بلا را مبتلا
شادیِ هردم زِ تو،حِرمان زِتوست
هست آزادی زِ تو،زندان زِ توست
تو نجاتم داده ای از بندِ خویش
رَستم و آنگه شُدم در بندِ خویش
گوشۀ چشمی به رِندانت فِکن
دستگیری کن،به زِندانت فِکَن
احمد یزدانی



در ورودی روستای  (درده)
 نمائی از قلعۀ فیروزکوه
 مقدّمات عزایِ اباعبدالله(روز عاشورا درگیلان)
 نمائی از فیروزکوه
 چشم انداز پنجره ای از اطاقم در گیلان(بالنگاه)
 چشم اندازِ پنجره ای از اطاقم در گیلان
 نمائی از فیروزکوه(حضرت اسماعیل)
 نمائی از فیروزکوه
سمپاشی در گیلان

پست‌های معروف از این وبلاگ

مردم ایران

kootevallgold.blogspot.com: قدر