جوانی
دوستانی دلخوش و راهی خراب فارغ از سرما و سوز آفتاب بیخیال از دردو داغِ مردمان شادمان و بیغم و رو به سراب نشئه و بیدردو سرتاپا گناه بوده از فرط گناه بیراه ، راه بی غمانِ بی غمانِ بی غمان غرقِ گمراهی ،بظاهر سر به راه پول چون کاغذ بدونِ هربها خرجها بیهوده بود و بی هوا از پدرها ما گریزان بوده ایم مادران دلخوش و پشتیبانِ ما اندک اندک نوجوانی شد تمام شخصیّت تثبیت شد در ننگ و نام شسته دست از دفترو درس و کتاب مانده هر آغاز از ما ناتمام باجوانی واردِ عالم شدیم یک به یک افتاده از ما ،کم شدیم هر سقوطی از گناه آغاز شد بر ضمیر زندگی ماتم شدیم انقلاب آمد به ما خدمت نمود راه را روشن و با حکمت نمود دسته ای از او جدا ، کرده سقوط مرگ عرض اندام با قدرت نمود من ولی دارم حکایت بیشتر دستِ حقِّ او به من زد نیشتر نورِ او تابید بر جان و دلم فارغ از غیرو به او من خویش تر بین راه افتاد چون بارِ کَجَم شد رها روحم و دنیایِ لَجَم هستیم شد غرقِ نورِ ماهتاب داد خالق نوش از جامِ حَجَم رفته بوئیدم گلاب کعبه را خوردم از زمزم من آبِ توبه
آمد ه ام تا که سلامی کنم
پاسخحذفعرضِ ادب کرده به دولت سرا
سینه ی من دستخوش درد شد
ازغم سجّاد وهمه ماجرا
صفحۀ تو مامن وماوا شده
برهمۀ شیفتگان شما
لذّتِ هم صحبتی گل ببین؟
می برد ازدل غم خارِ جفا
گرگ اجل در پی وما دلخوشیم
خواب ربوده همۀ جان ما.