جوانی
دوستانی دلخوش و راهی خراب فارغ از سرما و سوز آفتاب بیخیال از دردو داغِ مردمان شادمان و بیغم و رو به سراب نشئه و بیدردو سرتاپا گناه بوده از فرط گناه بیراه ، راه بی غمانِ بی غمانِ بی غمان غرقِ گمراهی ،بظاهر سر به راه پول چون کاغذ بدونِ هربها خرجها بیهوده بود و بی هوا از پدرها ما گریزان بوده ایم مادران دلخوش و پشتیبانِ ما اندک اندک نوجوانی شد تمام شخصیّت تثبیت شد در ننگ و نام شسته دست از دفترو درس و کتاب مانده هر آغاز از ما ناتمام باجوانی واردِ عالم شدیم یک به یک افتاده از ما ،کم شدیم هر سقوطی از گناه آغاز شد بر ضمیر زندگی ماتم شدیم انقلاب آمد به ما خدمت نمود راه را روشن و با حکمت نمود دسته ای از او جدا ، کرده سقوط مرگ عرض اندام با قدرت نمود من ولی دارم حکایت بیشتر دستِ حقِّ او به من زد نیشتر نورِ او تابید بر جان و دلم فارغ از غیرو به او من خویش تر بین راه افتاد چون بارِ کَجَم شد رها روحم و دنیایِ لَجَم هستیم شد غرقِ نورِ ماهتاب داد خالق نوش از جامِ حَجَم رفته بوئیدم گلاب کعبه را خوردم از زمزم من آبِ توبه
پاسخحذفعشق یعنی سکوت و بیداری
گریه ها ،خنده های اجباری
عشق یعنی بسوزی و باشی
وَ بگوئی که دوست میداری
احمدیزدانی
پاسخحذفبویِ باران، موجِ گندمـــــــزار ،حرفش را نزن
در کنارت تا سحر بیــــــدار ، حـــرفش را نزن
آتشِ لبهــــای زنبــــق ،بویِ یاس و باغــــــچه
اشک و لبخنـــدو سپس دیدار ، حرفش را نزن
بسترِ چــون آتش و پروانه و شمــــع و غـــزل
عالمی حرف وسخن ،گفتار ، حــــرفش را نزن
در تمــــــامِ عالــــم رویا ،ســــــه تارو نایِ من
پنجه در تارو غـــــــمِ اشعار ،حـــرفش را نزن
هِی صدا پشتِ صدا ،پشتِ صــــدا ،میـــخوانَدَم
میشوم از خوابِ خوش بیدار ، حرفش را نزن
احمدیزدانی(کوتوال)