آنچنان به بادم دادی که جمع نمیشوم. پیچ وتابی که میدهی به تنت،میبری دل،دلم زِ تو خـــون است اُفت و خیزی به داستانِ بلند،خواندنی بوده،ذهن مفتــون است دست در دستِ هم ،غم و شادی، ره به آرامش وجنون بُردَست دستِ درمــانِ دردِ دوریِ تو،دست یک آشنا به افســـــون است سهمِ من از حضورِ چشمانت ،سهمِ یک خواهر است ،یک دوّم حالِ دنیـــایِ تو در این وادی،که شـده مُنزوی بگـو چون است طا قتــــم ،طاقتی است بی طاقت، بویِ پیراهنی که اینجا نیست صبـــرِ خود خواسته زِ یوسف نیز،از تحمّل و داغ بیرون است مــن ترا واژه واژه می جــــــویم وزمان شاهــــدِ به کنکاشــــم بی وفایی ندیده ای از مــــن ، حال اشعارِ من پریشــــون است مــــن پناهنــــــده بر کرانۀ تو ،بهــــرِ آرامش و سکوت و شَبم بسکه افسـرده شد دلم از تو ،حال و احوالِ من چنین خون است مـــن و دنیایی از مــــرام وتلاش،برده تا آخرین سپهـــــرِ فنـــا عهــدِ و پیمانِ تو مقــوّایی ،روبرو یاس و درد و زندون است .