پست‌ها

پیچ

 ما در زمان رد شدن از پیچ تاریخیم خورشید میتابد ولی ما شب و تاریکیم تاوان آن را داده اند مردم به بدبختی ، پیچی نپیچید و بدور خویش پیچیدیم .

نوکر جناب خان

 یکروز میسازد کند روز دگر ویران پاسخ نخواهد هیچکس از کرده در ایران وقتی نظارت نیست وضع ما چنین باشد قانون نباشد میشود نوکر جناب خان .

مدّعی

 هرکس که میبینی در اینجا مدّعی باشد بذر نفاق و دشمنی را هرطرف پاشد هر حرکتش تنها برای نفع شخصی هست هرگز بفکر صرفه ی مردم نمی باشد .

لجبازی

 پیداست دست تفرقه از زور او زاریم خوابیده ایم و خواب میبینیم بیداریم درگیر لجبازی و در دستش گرفتاریم در زیر آواریم با خود کُرکُری داریم .

خلقت انسان

 خلقت انسان شود بنیان تاوانی دگر بوده تاوان خلق انسان بهر بنیانی دگر گشته فرزندان هرکس امتداد خلقتش این سخن افزوده انسان را به حیرانی دگر راز بسیاری برای کهکشان خلقت است هرکسی باشد زبانی بهر عصیانی دگر عدّه ای لاجرعه نوشیدند ودلخوش گشته چون بیمشان باشد نباشد وقت بارانی دگر هرکسی تاوان نیکی یا بدی از ریشه اش کرده ها گردد زمینه بهر طغیانی دگر گفته شد از کرده های دیگران دیگر چرا؟ بوده همخون های هم جانی ز جانانی دگر نکته های آفرینش خارج از فهم بشر روح پاکیزه نشانی از گلستانی دگر چون درخت دانش انسان دهد باروبرش میشود بستر برای خلق ارکانی دگر .

دو قطبی های کاذب

 به هر سو پرکشیدم دیده ام من فضا تاریک و اوضاعش خراب است قدم را میگذارم در خیابان ، سخن های خلایق آب و تاب است گروهی دشمن پوشیدگی ها برای عدّه ای زیبا حجاب است گروهی مهربان همچون برادر ، خشونت عدّه ای را حال ناب است کسی که شغل او طرح عیوب است برای پاچه خواری در رکاب است دوقطبی های کاذب خنده دارد از اوّل تا به پایانش عذاب است بنزد باند سارق های مزدور هرآنکس دزد شد عالیجناب است خلاصه خنده دارد کار دنیا ، برای خودکشی شعرم طناب است. #احمد_یزدانی

حاجی جواب خدا را چه میدهی؟

 معبر برای نفس را بریده ای راه نفس به قفس را بریده ای برما گذشت کارتو سنگین وسخت بود بال امید از همه کس را بریده ای    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ دادی گزارش ناحق به دیگران خوردی‌ نمک و شکستی تو ظرف آن فرصت بدست تو آمد و کرده ای کاری که شرم و حیا گشته خسته جان    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ گفتی تو کافر و بی عار و بی وطن هرآنچه بود لایق تو گفته ای به من خواندی خدا تو خودت را و بعد از آن کردی جنایتی که ندید از کسی وطن    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ لو داده ای تو برادر و خواهرم بیمار کرده ای پدر خوب و مادرم برما گذشت طعنه دشمن و رنج دوست من رفته رد شده ایستگاه آخرم    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ یک دودمان توسّط ظلمت هوا شده جشن و سرور زیادی عزا شده یک ظرف رنگ سیاه بود و کار تو ضربدر زدن به چهره پاک وفا شده    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ بسیار ریشه دار ز اصلش جدا شده بسیار آبرو که چو باد هوا شده باشد که تا برسد روز تسویه تو مفتضح شده ما روی پا شده    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ امروز روز حرف حساب است بین ما افتاده ای و گرفتار کرده ها در عالمی که بُوَد محضر خدا بخشیده ام تو و بوده نبوده را    حا

زمین آبستن جنگ جهانی

 جهان درگیر افکار شیاطین و بلایا شد زمین آبستن جنگی جهانی بی مهابا شد زمین و آسمان بازیچه ی دستان خودخواهی بشر در ظلم و کینه عنصری جدّاً توانا شد جهالت قدرتی قاهر عدالت منزوی غافل بشر از دست خودخواهی خود شرّی سراپا شد همه از ظلم ابنا بشر مغروق و سر در گم به هر سو حاکم دنیای ما تردید بالا شد اطاق فکر عالم در خیال جنگ و خونریزی ضعیف از دست شیطان سرنگون در زیر پاها شد نمانده حرکتی برحق نمانده نقطه ای روشن زمان مبهوت افکار پریشان از زوایا شد جهان در معرض یک انفجار و زیر و رو گشتن زمین آماده ی تغییر وضعی بی مهابا شد .

منحرف

 تا منحرف ز راهم ‌و دلبسته جام را گم کرده ام حقیقت عشق و مرام را در کوره راه دورنگی نمی خرند از آنکه کرده دکان ننگ و نام را هرکس دوتاست روز و شبش در نهاد اوست سیرت دهد بصورت انسان دوام را آزاده را نتواند کشد به بند آن مدّعی که دانه گذارد و دام را بر اهل دل همه را حقّ صحبت است گیرد بزیر سایه خداهم غلام را .

نارفیقی روزگار

 به نارفیقی این روزگار میخندم بریش سلطنت شام تار میخندم سپیده می دمد و شب فرار خواهد کرد، به حال غم که ندارد قرار میخندم.

گلّه شده غارتی

خسته شدیم این همه از بدی گفتن بودن ما تشنه شد واسه ی مردن کرده نفوذ اجنبی تا توی پستو گلّه شده غارتی، چوپونا خفتن .

باغ

تصویر
 فصل خزان، چهرهٔ زیبای باغ  غارتی از آن شده گل های باغ  خوشگلیِ رنگِ درختان شده قاتل زیبائی دنیای باغ  گَردَنه ها پُر شده از ابر و مه  پرچمی افراشته بالای باغ رخت ولباس همهٔ شاخه ها  زرد شد و عامل غوغای باغ  زاغ زده چهچهه و ساکت است  بلبل زیبا شده رسوای باغ  میوۀ پاییزی و انگور و سیب  حسرت و همچون غم دل های باغ  مزرعه وحاصل کِشتِ همه  رفته ز دست از ننه سرمای باغ  سوز هوا سردی تاعمق جان  مانده به دل حسرت گرمای باغ  دادخدا دیدۀ بینا به ما  چشمِ دلی بهرِ تماشای باغ.

زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست

تصویر
  زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست هر جدال و حسّ و حالش قیل و قالی بیش نیست لذّت عصر معاصر در قضاوت کردن است اوج این لذّت عذاب است و وبالی بیش نیست خواب سنگین رفتگان در جستجوی روز خوش نقش رؤیا در توهّم را ملالی بیش نیست چشم ها میسوزد از گرد و غبار از سفلگان سفلگان و سعیشان را انفعالی بیش نیست هر تکاپوی حیاتی آرزوی لذّت است راحتی بی سختی دوران خیالی بیش نیست در قضاوت بی تامّل هر محالی ممکن است پای چوبین ره سپردن را محالی بیش نیست دست آزادی به بال آرزوئی بسته است روزن کُنج قفس را چاره بالی بیش نیست راحتی در سختی و سختی برای راحتی است آدمی با عمر طولانی نهالی بیش نیست ضجّه در آتش زدن همسنگ اسپند و خوشی فرصت هر ضجّه در آتش مجالی بیش نیست زشت و زیبا از اساس خلقت این عالم است هرچه از آن گفته آید شرح حالی بیش نیست گر شود طولانی عمری همچنان خضر نبی در زمان رفتنش قدّ هلالی بیش نیست هر جوانی خاطراتی خوش برای پیری است پیری عمر بشر را جز کمالی بیش نیست تا به آرامش رسی سرپنجه ای با اضطرار نُه فلک با اضطرار آن سوالی بیش نیست .

فلک

تصویر
 

داغ برادر

تصویر
محمّدجان پدر چشمش به در ماند هوای دیدنت او را به سر ماند به پرویز عزیزم کن سلامی حمیدم را بگو یاد و هنر ماند ببر پیغام من بر خواهرانم بگو با مادرم چشمان تر ماند به یارانم بگو از خاطراتم بگو اشکم چو شبنم بی ثمر ماند غم عالم برای من نوشته خدائی که به لطفش تاج سر ماند شدم در زیر دست و پای غم له برای راحتی پای سفر ماند تو رفتی خوش بحال تو ، برایم، به سینه آتشی از خشک و تر ماند.