پست‌ها

حاجی جواب خدا را چه میدهی؟

 معبر برای نفس را بریده ای راه نفس به قفس را بریده ای برما گذشت کارتو سنگین وسخت بود بال امید از همه کس را بریده ای    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ دادی گزارش ناحق به دیگران خوردی‌ نمک و شکستی تو ظرف آن فرصت بدست تو آمد و کرده ای کاری که شرم و حیا گشته خسته جان    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ گفتی تو کافر و بی عار و بی وطن هرآنچه بود لایق تو گفته ای به من خواندی خدا تو خودت را و بعد از آن کردی جنایتی که ندید از کسی وطن    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ لو داده ای تو برادر و خواهرم بیمار کرده ای پدر خوب و مادرم برما گذشت طعنه دشمن و رنج دوست من رفته رد شده ایستگاه آخرم    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ یک دودمان توسّط ظلمت هوا شده جشن و سرور زیادی عزا شده یک ظرف رنگ سیاه بود و کار تو ضربدر زدن به چهره پاک وفا شده    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ بسیار ریشه دار ز اصلش جدا شده بسیار آبرو که چو باد هوا شده باشد که تا برسد روز تسویه تو مفتضح شده ما روی پا شده    حاجی جواب خدا را چه میدهی؟ امروز روز حرف حساب است بین ما افتاده ای و گرفتار کرده ها در عالمی که بُوَد محضر خدا بخشیده ام تو و بوده نبوده را    حا

زمین آبستن جنگ جهانی

 جهان درگیر افکار شیاطین و بلایا شد زمین آبستن جنگی جهانی بی مهابا شد زمین و آسمان بازیچه ی دستان خودخواهی بشر در ظلم و کینه عنصری جدّاً توانا شد جهالت قدرتی قاهر عدالت منزوی غافل بشر از دست خودخواهی خود شرّی سراپا شد همه از ظلم ابنا بشر مغروق و سر در گم به هر سو حاکم دنیای ما تردید بالا شد اطاق فکر عالم در خیال جنگ و خونریزی ضعیف از دست شیطان سرنگون در زیر پاها شد نمانده حرکتی برحق نمانده نقطه ای روشن زمان مبهوت افکار پریشان از زوایا شد جهان در معرض یک انفجار و زیر و رو گشتن زمین آماده ی تغییر وضعی بی مهابا شد .

منحرف

 تا منحرف ز راهم ‌و دلبسته جام را گم کرده ام حقیقت عشق و مرام را در کوره راه دورنگی نمی خرند از آنکه کرده دکان ننگ و نام را هرکس دوتاست روز و شبش در نهاد اوست سیرت دهد بصورت انسان دوام را آزاده را نتواند کشد به بند آن مدّعی که دانه گذارد و دام را بر اهل دل همه را حقّ صحبت است گیرد بزیر سایه خداهم غلام را .

نارفیقی روزگار

 به نارفیقی این روزگار میخندم بریش سلطنت شام تار میخندم سپیده می دمد و شب فرار خواهد کرد، به حال غم که ندارد قرار میخندم.

گلّه شده غارتی

خسته شدیم این همه از بدی گفتن بودن ما تشنه شد واسه ی مردن کرده نفوذ اجنبی تا توی پستو گلّه شده غارتی، چوپونا خفتن .

باغ

تصویر
 فصل خزان، چهرهٔ زیبای باغ  غارتی از آن شده گل های باغ  خوشگلیِ رنگِ درختان شده قاتل زیبائی دنیای باغ  گَردَنه ها پُر شده از ابر و مه  پرچمی افراشته بالای باغ رخت ولباس همهٔ شاخه ها  زرد شد و عامل غوغای باغ  زاغ زده چهچهه و ساکت است  بلبل زیبا شده رسوای باغ  میوۀ پاییزی و انگور و سیب  حسرت و همچون غم دل های باغ  مزرعه وحاصل کِشتِ همه  رفته ز دست از ننه سرمای باغ  سوز هوا سردی تاعمق جان  مانده به دل حسرت گرمای باغ  دادخدا دیدۀ بینا به ما  چشمِ دلی بهرِ تماشای باغ.

زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست

تصویر
  زندگانی جمع اضداد و جدالی بیش نیست هر جدال و حسّ و حالش قیل و قالی بیش نیست لذّت عصر معاصر در قضاوت کردن است اوج این لذّت عذاب است و وبالی بیش نیست خواب سنگین رفتگان در جستجوی روز خوش نقش رؤیا در توهّم را ملالی بیش نیست چشم ها میسوزد از گرد و غبار از سفلگان سفلگان و سعیشان را انفعالی بیش نیست هر تکاپوی حیاتی آرزوی لذّت است راحتی بی سختی دوران خیالی بیش نیست در قضاوت بی تامّل هر محالی ممکن است پای چوبین ره سپردن را محالی بیش نیست دست آزادی به بال آرزوئی بسته است روزن کُنج قفس را چاره بالی بیش نیست راحتی در سختی و سختی برای راحتی است آدمی با عمر طولانی نهالی بیش نیست ضجّه در آتش زدن همسنگ اسپند و خوشی فرصت هر ضجّه در آتش مجالی بیش نیست زشت و زیبا از اساس خلقت این عالم است هرچه از آن گفته آید شرح حالی بیش نیست گر شود طولانی عمری همچنان خضر نبی در زمان رفتنش قدّ هلالی بیش نیست هر جوانی خاطراتی خوش برای پیری است پیری عمر بشر را جز کمالی بیش نیست تا به آرامش رسی سرپنجه ای با اضطرار نُه فلک با اضطرار آن سوالی بیش نیست .

فلک

تصویر
 

داغ برادر

تصویر
محمّدجان پدر چشمش به در ماند هوای دیدنت او را به سر ماند به پرویز عزیزم کن سلامی حمیدم را بگو یاد و هنر ماند ببر پیغام من بر خواهرانم بگو با مادرم چشمان تر ماند به یارانم بگو از خاطراتم بگو اشکم چو شبنم بی ثمر ماند غم عالم برای من نوشته خدائی که به لطفش تاج سر ماند شدم در زیر دست و پای غم له برای راحتی پای سفر ماند تو رفتی خوش بحال تو ، برایم، به سینه آتشی از خشک و تر ماند.

مرگ برادر

تصویر
  منو چشمان غمگین ، خیره بر در بیاید از سفر جانِ برادر نیامد او ، نگاهی هم نینداخت امیدم نا امید و دیدگان تَر  غم مرگ برادر دارم اکنون جهانی غم برابر دارم اکنون نه طاقت مانده است و نه برادر به سینه قلب پرپر دارم اکنون  شب درماندگی امشب ، شب و من در آتش شعله ور امشب ، تب و من خداوندا سحر را کن نمایان ، شود روشن دلم ، نیمه شب و من  بده صبری که با آن غم بسوزم دهان ناامیدی را بدوزم بده طاقت ، خدایا استقامت که ظلمت را به نورش برفروزم  غم مرگ برادر سخت و سوزان عذابش میکند دیوانه انسان نمیدانم چرا من مانده آخر ؟ نهم فرمان یزدان را به چشمان فلک درهم فروریزی ، بمیری عزا بهر عزیزانت بگیری الهی روز خوش هرگز نبینی گرفتی جان و جایش داده زاری جهان کودکی بود و عزیزان کنار هم و دلخوش چون بهاران جوانی بود و تابستان گرمش به پلکی شد بهارانم زمستان برادرها سفر کرده پس از هم برای من مهیّا کرده ماتم نمیخواهم در این دنیا بمانم خدایا امر تو بر دیدگانم  برادر مُرد و داغش در دل من غم اکنون حاکم  آب و گِل من به هر سو می‌روم او بوده آنجا جلوتر از منست در منزل من جلو بود او حوادث در قفایش زمانه با تبر زد ساق پایش

پای سفر

تصویر
پای رفتن تو من سفر هستم خالق هستی تو من اثر هستم خوش بحالم که دارمت ای عشق در حضور تو شور و شر هستم   

مادرم

تصویر
  مادرم با قلب شادو خاطری آرام رفت عاقبت با مهرِ زهرا (س)گشت شیرین کام رفت بود با ایمانِ خود در انتظارِ پر زدن کفتری بودو شبی از لانه اش در بام رفت قبلِ مرگش دل زِ دنیا کنده بود او سالها مهر ایشان ماندو خود آزاده و خوشنام رفت حضرتِ زهرا(س) امیدش بود در وقتِ سفر با توکّل شد رها ، فارغ شد از آلام ، رفت

دیدار

  می بری با خود مرا تا دور دست آرزویم گفتگوی با تو هست خاطری رنجیده دارم از خودم  در خیالاتی پر از رنج گسست  ماهها در آرزوی گفتگو  منتظر ، امّا کرونا بسته دست  شادمان از لشکر امواج من  لااقل دیدارت آنجا ممکن است  حرف بسیار و نباشد حوصله دیدنت باشد برایم ناز شصت حال باقی با شما ، حرفی بزن،  میشود بر دیدنت امّید بست؟ Facebook.com/ahmadyazdany/5

شعر دزدی

  مثل موشی تا کمر خم میشود در روبرو پشت سر بد میکند از شعر شاعر گفتگو در خیالش خوانده است خود را هنرمندی بزرگ غافل از افتادگی در پایه ی هر گفتگو با دو خط شعر گدائی یا دو عکس یادگار هیچکس شاعر نشد یا صاحب هیچ آبرو بحث دیگر در هنر بحث تحمّل در نظر شعر دزدان استخوان بوده هنر را در گلو با زبان بازی و تهمت ، ادّعاهای بزرگ میشود عکس العمل ها بد برایش از دو سو مردم صاحب هنر پوشیده هستند و عمیق پابرهنه در میان کوچه آنها را مجو حق پرستان شعله سان غوغا به سر در آتشند رازشان با شعرشان باشد از اسرار مگو . Kootevallekhandan.blogspot.com

شکار حاکم

  حاکمی با یک قُرق بان و سگ و قومی کثیر با کمان و اسب و فرزندان و بازی کم نظیر رفت در صحرا به قصد صید آهو با خوشی دید آهوئی در آغاز حضورش در مسیر مطمئن پرتاب کرد تیری بسویش از کمان بر هدف تیرش نخورد و گفت احسنتش وزیر حاکم از این آفرین شد خشمگین و داد زد میدهم مزد تو را با کشتنت من ای اسیر گفت با آهو سخن گفتم ، امیر مهربان من نخواهم خواند هرگز اینچنین چابک امیر . #کوتوال_خندان